امروز خوابیدم.تا الان تقریبا خواب بودم خواب خوبه.آرومم.خوشحالم.اتفاقای جالب میوفته.هیجان دارم.اما خواب بدی دیدم.دوست دارم یذره با مادرم حرف بزنم.صداشو بشنوم.تو خواب خودمو میزدم.خیلی زیاد زدم خودمو.حرفای بد زدم به خونوادم.رگمو زدم.خوابگاه آتیش گرفت و همه چی سوخت. اگا بامزه بود.هنوز دلم پیش حامده.براش پیام میدم گاهی.استیکر گل میفرستم.دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی میوفته.میخوام حامد بمونه.حتی اگه یه طرفه باشه.برا فرار از فکرش گاهی نگاه میکنم.خیلی چرته.هیچ درکی از این رفتارای عجق وجق ندارم.همینجوری تعجب میکنم تا تموم شه.نمیدونم واقعا چرا انقدر دوست دارم بمیرم.

قضیه خودکشی منتفیه.تمام آدمای دورم دیگه میبینن و میدونن که من افسرده ام.هیچ شانسی ندارم.


شنبه مسخره.

خب سه تا امتحان امروز داشتم تقریبا سه تاشو ریدم. یه یارو ام اومد گفت چرا دیگه خبری از انرژی سال اولتون نیست که باز بدتر حالم گرفته شد.حامدم از هر دری میتونست گرفت رو من و شاشید به هیکلم.من هنوز دلم با این کوفتیه.نمیفهمم.شایدم دلیلش چیز دیگه اس و واقعا دلم باهاش نیست ((((:

نمیفهمم.فرق عشق رو با عادت و وابستگی و این داستانا. نمیدونم واقعا.دلم سنگ تر از اونه که عشق توش جا بگیره.دلتنگم.میخوام واقعا برم پیشش. تو پارک خلوت مخصوص دوتاییمون بشینم.ولی خب احتمالا یکساعت اول خفتم میکنن ????. یا برم تو مترو.از این خط به اون خط.چهار پنج ساعت برم و بعد برگردم یزد.

شاید برم ناصر خسرو یه دارویی چیزی بگیرم.یذره اگه برسم تحقیق کنم راجع بهش که چه دارویی مناسبه.مادرم امروز ازم میپرسید خیال خودکشی نیومده به سرت.آخه مادر من خیال خودکشی کی از سر من رفته.فقط به خاطر غصه نخوردن تو و گربه ام و خواهرم زنده ام. وگرنه نه سودی برای دنیا دارم.نه آینده ای نه انرژی ای برا زندگی کردن.

یه مرگ تصادفی کاش برام پیش میومد.یادش بخیر علاقه من و حامد از همینجا شروع شد.من دنبال یه مرگ تصادفی میگشتم و اون گفت کمکت میکنم.با کمک هم کلی برنانه چیدیم.و من با آغوش باز به استقبال مردن رفتم.و خب زنده برگشتم.یه جای محاسبات ایراد داشت.آدمی که از خودکشی برمیگرده پر از آسیب جسمی و روحیه.خسته اس.حامد گفت صبر کن.من نمیتونم بکشمت.تو کلی پتانسیل داری حیف میشن. و حالا ما اینجاییم.نه تنها من از افسردگی شدید رنج میبرم که حامدم از پارانویا و افسردگی شدید رنج میبره و فلان همو پاره کردیم تو این یکسال (:


بله بله دلم طاقت نیاورد ((: پیام دادم به حامد که میخوای برا گرفتن بلیط کمکت کنم.فرمودن نه گرفتم.گمون کنم برادرش براش بلیط چارتری جور کرده بود.مث احمقا گفتم نمیشه تو راه برگشت بیای یزد.جواب نداد. چرا بیاد یزد؟ کادو داده بهت که پس بدی بهش؟ تنها چیزی که داد سویشرت کهنه اش بود که هزار سال بود میپوشیدش.اونم انقدر ذوقشو کردی که.

چه مرگته پنج ثانیه یه بار میری فیلمشو که تو تاکسی سرشو گذاشتع رو شونه ات خوابش برده رو نگاه میکنی غش و ضعف میری براش.تموم شده.نمیخوادت دیگه.ولت کرد رفت.چرا کنار نمیای با این موضوع.چرا افسردگی ولم نمیکنه. از خوردن خسته شدم.از هی زیاد کردن دوز داروها. بسمه


حامد ولم کرد.خییلییی راحت.مثل آب خوردن.انگار نه انگار که یه روزی من حرف جدایی میزدم کلی درد و مرض میومد سراغش.فک کنم همه اینا دروغ بود.همون موقع خبر ازدواج معراجو شنیدم.فک میکردم برام هیچ اهمیتی نداشتع باشه.ولی تحت تاثیر قرار گرفتم.ده روز قبل ازدواجش بهم زنگ زده بود و حال و احوال کرده بود.من فکر کردم مثل همیشه بحث دلتنگیه.ولی حالا میفهمم زنگ زده بود برای آخرین بار صدامو بشنوه (:

دیگه هیچکس تو دنیا ممکن نیست اندازه معراج منو دوست داشته باشه.وقتی به این قضیه فکر کردم دیدم الکی آویزون حامدم فقط.منم گذاشتم بره.همونجوری کع میخواست.بره به افسردگی نکبت بارش برسه.حالا تنهام.خیلی تنهام.خیلی ام بد نیست.دیشب رگ لاشی گیریم زد بالا یه آن تصمیم گرفتم برم سراغ رفیق حامد که حامد بسوزه.اونم از این هول هاست.مرغ هم قد قد کنه این نخ میده.ولی بحثو زود جمعش کردم.احمقانه بود.نمیتونم کسی رو بذارم جای حامد.اشتباهمو دوباره تکرار کنم.ولی دوست دارم با یه نفر حرف بزنم.خیلی حرف بزنم.انقدر که وقتم پر بشه یاد حامد نیوفتم.

حسای خودمو درک نمیکنم.من واقعا دیگه هیییچ حسی به معراج ندارم.هیچی.ولی از ازدواجش ناراحت شدم.آخه چرا.منطقی نیست اصلا.دلم برا حامد تنگه.من خیلی بی کله عاشق حامد بودم.بخاطرش هرکاری کردم.پشیمون نیستم.فقط آرزو میکنم حالش خوب بشه و برگرده. در غیر این صورت برگشتنش رو نمیخوام.حالم بده.ضد و نقیض حرف میزنم.خودم هم نمیفهمم چه مرگمه.نمیدونم چی میخوام.میخوام بمیرم.اما نگران خونوادمم.نگران فلفل کوچولوی بی پناهم.دلم برا فلفل تنگ شده.اگه نزدیکم بود باهاش حرف میزدم.بازی میکردم دیگع یادمم به حامد نبود.

چطور تونست ولم کنه بره.ده روز قبلش تو بغل من بود.ده روز قبلش سرش رو گذاشت رو شونع من و خوابش برد.اونهمه منو بوسید.چه مرگش شد یهو. چرا این پسرا اینجوری ان.همه چی خوب بود چرا زد زیر همه چی.خدایت چکار کنم خاطراتم خفه ام نکنه


یکم سنگین بود که حامد برگرده بهم بگه دیگه حسی ندارم بهت.در حالی که دو روز قبلش گفته بود دوستت دارم.حامد یه پسر کوچولوی ۱۵ ساله اس که احساساتش هیچ ثباتی نداره.مهم نیست چندسالشه.واقعا در حد یه پسر ۱۵ ساله اس.بهرحال غصه ام شد.و تنها شدم.خییییلییییی تنها. هیچ دوستی.هیچ عشقی.و هیچ امید و لذتی.میخوابم.تمام مدت میخوابم.کلافه ام.امتحان فیزیکم هست.خستگیم.کلافگیم.واقعا میخوام بمیرم.دارو ها بی اثرن.تنها چیزی که کمک میکنه مرگه .


ناراحتم.نخ کیفیت زندگیم بهتر شده نه حال عمومیم.بیشتر اوقات مریضم.نمیدونم تاثیر دارو های جدیدمه یا اوردوز حاصل از تلاش برای خودکشی.حالت تهوع شدید.استفراغ.یبوست.دل درد.سر درد.گیجی.هیچوقت تو زندگیم انقدر حس نمیکردم به مرگ نیاز دارم.نمیدونم باید به دکترم بگم یا نه.هفت روز دیگه نوبت دارم.شایدم بیشتر.حوصله هیچ کاری رو ندارم.نهدفیلم دیدن نه گیتار نه هیچی.فقط مردن حالمو خوب میکنه.یه ثانیه نیست که به مردن فک نکنم.

راستشو بخواین اوضاع خیلی بده.هیچوقت به این بدی نبوده.خانوادم در جریانن.خرج میذارم پشت دستشون.حال خودم جسمیو روحی افتضاحه.دو روزه چیزی میخورم برمیگردونم.هیچکس تو زندگیم نیست.هیچ عشق و علاقه ای که نگهم داره.

تنفر از هر گوشه زندگیم داره چکه میکنه.حالم هرلحظه بدتر میشه تحملم برا اطرافیانم سخت تر.انگار هر لحظه یه نفر مغزمو فشار میده.فهمیدن و درک مطالب برام غیر ممکن شده.فک میکنم نیازه یه ترم مرخصی بگیرم.با این وضعیت نمیتونم برم دانشگاه.هیچ راهی وجود نداره که بمیدم و خونوادم نفهمن خودکشیه.حتی یه ذره ام حالم  بهتر نشده.یذره ام افکارم بهتر نشدن.نمیدونم باید به مامانم چی بگم.اگه این ا یه تاثیر داشته اینه که ضعیفم کرده.نمیتونم نقش بازی کنم.نمیتونم دروغ بگم.شاید بهتره بستری بشم.تا وقتی حالم بهتر بشه.به دکتره میگم.واقعا توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم.روزا و شبا عین مرده هام.شبا خوب نمیخوابم.دائم خسته و گیجم.میشه یه حادثه اتفاق بیو


باشه امروز حالم به مراتب بهتره.میخوام براتون این مدت بگم.درست از وقتی که اسمم برا مشهد درومد و تقریبا تنها بودم.سوار اتوبوسای داغون اسکانیامون کردن و سه چهار ساعت با تاخیر راه افتاد اتوبوس. بعدش هی دعا و این داستانا میذاشتن و واقعا رو مخم بود و آماده بودم که با هرکسی سریع دعوا کنم.ولی کم کم حالم بهتر شد.بلند شدم تو اتوبوس بازی مافیا راه انداختم و کم کم با همه اخت شدم. اونجا که رسیدیم همه چیز از اونچیزی که انتظار داشتم فوق العاده تر بود.حرم برفی بود.
خب خیلی اتفاقا افتاده و منم وظیفه ندارم همه اشو اینجا بنویسم.بهرحال اوضاع قرنطینه داره منو روز به روز به مشروطی نزدیک و نزدیک تر میکنه.ولی بنظرم مهم این نیست.مهم اینه که من خیلی با ذوق و شوق یه مانتو سفارش دادم و وقتی رسید با ذوق و شوق پوشیدمش و دوسش داشتم ولی مامانم قانعم کرد که بهم نمیاد و باید بدمش به خواهرم که دادم.نمیدونم بخاظر اون ناراحتم یا نه.ولی انگیزه ندارم.امسال بهار بالاخره بعد از دوسال مست شدم.
فشار از روم برداشته شده.هرچند که محل نمیده بهم نمیخواد منو دیگه.چیکار کنه.میخواد از ایران بره.ولی بازم فشار روم کمتر شد.چرا من اینجوری ام؟ چرا نمیتونم ول کنم.چرا انقدر آویزونم.حالم از خودم داره بهم میخوره.حامد داره داغونم میکنه.هیچ علاقه و افکشنی نشون نمیده.امتحانا از یه طرف.همه چیز رو مخمه.افسردگی از طرف دیگه.دوست دارم فقط بخوابم.کلافه اممممم .کاش زودتر بمیرم.واقعا دیگه خسته شدم.همه ام از من خسته شدن.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیگ گو آموزشگاه دخترانه فرزانگان جوانمردی دل نوشته هایی برای نورون های آینه ای سوپر مارکت | خرید اینترنتی | فروشگاه آنلاین شاهین اردبیل آوا بلو خوشمزه ترین مزه ها اطلاعات عمومی به صورت آماتوری و حرفه ای